ز فراغت آتش غم، كشد از دلم زبانه
ز كجا بجویمت من، ز كه پرسمت نشانه
تو گلی و من چو مرغی، ز خزان جان گدازت
به فغان و آه و زاری، به لبم بود ترانه
به كدام حسرت آخر، كشم آه و اشك ریزم
كه غمت بود چو دریای عمیق بیكرانه
نرسیده بود عمرت عجبا به هجده سال
كه نمود قامتت خم، صدمات این زمانه
نرود ز یادم ای گل، كه بگفتی آخرین دم:
چو بمیرم این بدن را، تو بشوی خود شبانه
كشد این سخن علی را، كه میان گریه گفتی:
تو خود ای علی بخاكم بسپار مخفیانه
كه زده است بر تو سیلی؟كه شكسته پهلوی تو؟
كه به بازوانت ای گل، زده است تازیانه؟
به كجا روم پس از این، بهكه درد دل بگویم
كه اسیر غم نداند، بهكجا شود روانه
ز یتیمی حسین و حسن و دو دختر من
شده خانهام پریشان چو خراب آشیانه
چه به زینبت بگویم، چو ترا ز من بخواهد
چه كنم چگونه یا رب بروم بسوی خانه
به خدا قسم كه جای تو بود همیشه خالی
همه جا لهیب غمها، كشد از دلم زبانه
شاعر: حبیبالله چایچیان متخلّص به حسان
دیدگاهتان را بنویسید