بر پای گل از خار ستم، آبله پیداست
سر سلسلهای را اثر سلسله پیداست
از فرش الی عرشِ خدا ولوله پیداست
در وادی خونین بلا قافله پیداست
دارند همه از شرر داغ چراغی
خیزید کز این قافله گیریم سراغی
این قافله رو کرده به بیت الحرم عشق
کوبیده به میدان اسارت علم عشق
گفته است بلی ها به بلاهای غم عشق
از بهر طواف حرم محترم عشق
احرام همه جامهی خونین اسارت
کردند به خوناب جگر، غسل زیارت
جابر به سر تربت دلدار رسیده
بر یاور بی یاور دین یار، رسیده
گویی که بر آن کشته عزادار رسیده
با سینه ی سوزان و دل زار رسیده
محرم شده و اشک فشان، خوانده خدا را
با خون جگر شسته قبور شهدا را
آورده غریبی غم دل بهر غریبی
افتاده حبیبی به روی قبر حبیبی
بیمار فراقی شده مهمان طبیبی
نه تاب و توانی، نه قراری، نه شکیبی
می گفت: حبیبی که غمت کرده کبابم
من دوستم آخر، بدهای دوست جوابم
ای نام تو روشنگر دل جان کلامم
ای یافته سبقت ز سلامم به سلامم
ای دادرس و رهبر و مولا و امامم
هم عاشق و هم دوست و هم پیر غلامم
با یاد تو در این سفر از شهر مدینه
تا کرب و بلا کوفته ام بر سر و سینه
گردون ز غمت در همه جا ولوله انداخت
تا شام ز سر تا بدنت فاصله انداخت
بر گردن تنها پسرت سلسله انداخت
بر پای یتیم تو گل آبله انداخت
دور از تو ولی مرغ دلم همسفرت بود
گه پیش بدن گاه به دنبال سرت بود
ای نور دل فاطمه آخر تو نبودی؟
کز دوش پیمبر به رخم دیده گشودی
هم خنده زدی هم دلم از دست ربودی
بر گردن من بازوی خود حلقه نمودی
یاد آر از آن خاطره ای نور دو دیده
با من سخنی گوی ز رگ های بریده
ای دیده ی گریان مرا نور، عطیه
صحراست پر از زمزمه و شور، عطیه
این ناله ی پیوسته و این ولوله از کیست؟
برخیز و خبر آر که این قافله از کیست؟
…
از شیون این قافله پر، دامن صحراست
آوای جرس را خبر از ناله زهراست
بر گوش دلم زمزمه زینب کبراست
فریاد شهیدا و غریبا و حسیناست
از گریه گلوی من رنجور گرفته
این کیست که با «یا ابتا» شور گرفته؟
بر قلب عطیه سخن او اثری کرد
از خویش در آن وادی محنت، سفری کرد
بر دیدن آن قافله هر سو نظری کرد
هر لحظه به رخ جاری، خون جگری کرد
از سینه برآمد به فلک ناله و آهش
افتاد چو بر سید سجاد نگاهش
تا کرد به آن قافله از دور نظاره
چو شمع ز سر تا به قدم، ریخت شراره
در مقدم آن ماه رخان ریخت ستاره
برگشت به سوی حرم عشق دوباره
زد ناله که عاشور دگر آمده، جابر
برخیز که زینب ز سفر آمده، جابر
بلبل گل خود را به سراغ آمده، جابر
آلاله دگر باره به باغ آمده، جابر
بر تربت عشاق چراغ آمده جابر
برخیز که یک قافله داغ آمده، جابر
برخیز و بده آب به گلهای مدینه
سقاست خجل از لب عطشان سکینه
برخیز سرودی ز غم تازه بخوانیم
برخیز شرار غم دل را بنشانیم
برخیز که خود را به اسیران برسانیم
برخیز که گل در ره سجاد فشانیم
بالای سرش آیهی تطهیر بگیریم
گل بوسه ز زخم غل و زنجیر بگیریم
آن محرم محرم شده در آن حرم «هو»
آن عاشق دلسوخته آن پیر خدا جو
آغشته به خاک شهدا کرده سر و رو
با چشم دل خویش نظر کرد به هر سو
میخواست که صد باره به هر گام بمیرد
تا یک خبر از سید سجاد بگیرد
پر بود از اشک جگر سوخته، جامش
میریخت شرار دل سوزان ز کلامش
زد رایحه ی عطر حسینی به مشامش
بشنید سلام از لب جانبخش امامش
گفت: ای ز سلام تو خجل پیر غلامت
یادآور اخلاق پدر بود سلامت
آن زائر دلسوخته، آن پیر سرافراز
شد طایر روحش ز تن خسته به پرواز
زد ناله و کرد از دل و جان، دست ز هم باز
بگرفت در آغوش حسین دگری باز
افکند به گردون، شرر تاب و تبش را
بر زخم غل جامعه بگذاشت لبش را
مولا چو نظر کرد حبیب پدرش را
قد خم و سوز دل و اشک بصرش را
سوزاند دوباره شرر غم جگرش را
بگذاشت روی شانهی آن پیر، سرش را
کای گلشن وحی از نفست بوده معطر
افسوس که یک باغ گل از ما شده پرپر
سیدمحمد
در یک کلام باید گفت امام به بی بصیرت ها نه گفتند، منش حضرت در برخورد با افراد قبل و بعد از حرکت از مدینه گویای پذیرش افراد بصیر به امامت و ولایت است کسانی که شرایط خطیر آن زمان را درک کرده و برای معروف حاضر به بذل جان باشند.